قشقایی
باتان اولدوز
پدر جان سلام داریم سقوط میکینم. شبیه سنگی که انداخته باشی وسط آبگیر ، گم شده ایم! گم!. یادت هست. سنگ فرو رفت در آب و دایره ای جان گرفت در دل آب که هی داشت بزرگ و بزرگتر میشد و من از همان روز مدام دارم فرو میروم.
نمی دانم چرا گریه ام می گیرد٬بی خود.اراده ای برای نگه داشتن گریه هام ندارم . تقصیرکهندل پور است که می گوید : قیره له داغلارونگ شیر و پلنگ اینه داها تیلکه شکار ایلر قورد اغلار دلم به حال خودم می سوزد و کم مانده است شبیه مادر مرده ها٬ های های گریه کنم.دارم بیچاره میشوم. خوب میدانم. آمده بودی که تمامش کنی. خواستی آبروداری کنی. چشمهایم را از تو دزدیدم٬ ازتو تو گفته بودی: مرد باید قرص باشد. رفتم لب آبگیر که قرص باشم. یک سنگ برداشتم و همه ی سنگینی یک مرد را پرت کردم در دل آب و همچنان دارم فرو میرومم. فراموش می شوی پدر٬می بینی . میبینی فرزندانت را؟ سالهاست که نیسیتم وهنوزبرایمان کافی نیست. میرویم و از تو دورتر میشویم.
خوب قره قاج را نوشتی ولی من بد خواندم٬شاید هم که هنوز نخوانده ام. بنویس. باز هم از کتاب ها برایم بنویس. نه اینکه کتاب، دوست داشته باشم، نه. تو را دوست دارم. صدای تو را دوست دارم. هر چه که بگویی. هرچه که بخوانی. کاش میگذاشتی ضبطش کنم. خاطره شده است امروز! همه فهمیده اند که تو را از یاد برده ام. آخر یک روز هلاک می شوداین آهو پسر،هلاک. . باران لطافت تو را میبارد. تشنه که باشی سیرابت خواهد کرد. مرده اگر باشی چه. دلم میخواهد قحطی بیاید ، قحطی. راستی اینجا تابستانها هم باران میآید. بچه هایت همه بزرگ شده اند.
بیا و دست کن پیپ خوشگله را بردار٬خودم اتش می شوم. دلم تو را میخواهد. پیپت اگر کوک نشد چی؟ باشد سهم من. راستی راز پیپت را که میداند؟ میخواهم با او پیپ بکشم.
از خودم شروع میکنم. مادرم میگوید پسرم تو پرتی(دیوانه ای). اوایل اخم میکرد و سخت میگرفت. بعدها یاد گرفت که غصه بخورد اما زیاد پا پیام نشود. پدر اما این رو نمی گوید. تودار است و قرص. مرد باید محکم باشد بابا، ستون. خیلی زیبا گفته ای :مرد باید قرص باشد. - میخواهم که زورقی باشم برای تو... برای تو! هااااااای، گم شدهایم باز؛ نیستیم؟ فرزندان ارشد تو می گویند که نمی توانند پا به پای تو بیایند ومی گویند کبوتر پر کشید و رفت.
حواسپرتتر از خودم سراغ ندارم. هی یادم میرود. هي جا میگذارم. هي گم میکنم. مانده تا بفهمي كه چه ميگويم. همه چیز از قره قاج شروع شد. راستی قره قاج. این را فقط پدرم خوب میداند، چرا برگشتی؟ اگر می دانستی که فرزندانت این گونه در پی نان شب تو را فراموش می کنند! چرا این همه دق در دل من کاشتی؟ من که نمی تونم تو را فراموش کنم؟ پدرم من تمام طبیعت را با نام تو حس می کنم.
من می گویم٬پدرم! استادم! کسی که من را دوست داشت٬ شاید هیچ وقت او را ندیدم که بهم بگه دوست دارم! ولی ایشان راه من بود!
پدرم یک شورشی بود. شورشی سالهای ارباب و رعیتی. سر پر شر و شوری داشت و تمام جوانیش را جنگیده بود تا صاحب یک تکه غیرت باشد. آرزوی بزرگی داشت. پدر پایش را از گلیمش درازتر کرده بود و این گناه قابل بخششی نبود. مثل روز روشن بود که ماجرا از کجا آب می خورد؛ خان طاقتش طاق شده بود؛ سنگ روی سنگ بند نمیشد اگر کاری نمیکرد. خان با پدرم رابطه ی خوبی نداشت. درگیری آغاز شده بود. قصدشان ترساندن پدر شورشی بود و قرار نبود کسی آسیب ببیند. این را بزرگترها میگویند. معلم ها را هم فرستاده بودند ییلاق پی درس. پدر تنها مانده بود. سگ گله، گوشهای کز کرده بود از هیاهو. اسبها شیهه کشیده بودند از ترس و گله رم کرده بود از آغل. ایل مات ومبهوت مانده بود. حالا 60پاییز از آن زمان میگذرد. من اصلم نبوده ام وعقلم به خیلی چیزها قد نمی دهد. انقلاب شده بود و شورش فرو نشسته بود و پدر شورشی، سجاده نشین شده بود. نزدیک بود٬پدر هم کودتایی قلم رود وکار دست پدر دهد. پدر ارام نشست.و به نوشتن قره قاج٬ایل من بخارای من و ...پرداخت.خانه از هیاهو میافتاد و سوت و کور میشد .یک ریز میگفت و میخندید و تا خوابش ببرد خسته نمیشد و باز حرف داشت برای گفتن. پدر خوشحال بود. درسته که انقلاب شده بود.ولی پدر به فرزندانش امیدوار بود. نمی دونست که ؟
خودم از نوشتن این جمله در عذابم ولی اجاق پدر کور است. یقین داشتم که یکی یک دانهی ایل من، مهمان خانه هایمان میشود. منتظربود تا فرزندانش بزرگ شوند. ما به ما خواب رفتیم و پدر مهمان خانه ی طایف ی لر هاشد. آن سالها هنوز نمیدانستم که بچهها چطور به دنیا میآیند و فکر میکردم بچهها، هدایایی الهی هستند و یک جایی آن طرف ابرها کلی فرشته مشغول سرهم بندی آنها هستند و خداوند خودش دستور میدهد کدام بچه را برای کدام پدر و مادر بفرستند و ناگهان یک نوزاد مستقیم از بهشت خارج میشود و با استفاده از یک دالان هوایی قل میخورد و سر از شکم مادران در میآورد و لابد برای همین است که بهشت زیر پای مادران است. اگه میدانستم مادر پدرم در چه شرایطی٬این پدر را به من هدیه داده است! و روزی این پدر را باید فراموش کنم. مطمئن باش٬حدقه ی چشمان فرزندانش را در می اوردم.
خدا به خیر کند . اردی بهشت 1389 است.می دانستم که قرار است اتفاقی بیفتد . انگار که در هوا اسید پاشیده باشند ، نفس که می کشیدی قلبت تندتر می زد و تشویش ریه هایت را می سوزاند . آسمان تیره بود و باد شدت گرفته بود و خس وخاشاک هوا را غبارآلود کرده بود و چیزی نمانده بود که چنارها در آسمان به پرواز در آیند . حوصله ی هیچ کاری را ندارم و دلم می خواهد فقط به خودم فکر کنم . خوب یادم هست که اخم کرده بودم.
از آن اخم که اگر بعد از دویست سال باز هم یادت بیفتد یک چیزی ته دلت تلخ می شود و نشت می کند در تمام وجودت .
تیر به تیر جنازه بودم که به خوابگاه برگشتم . چیزی نمانده بود که بمیرم . چند ساعتی خوابیدم . چشمم باز نمی شد ، . نفسم بالا نمی امد. اری از صبح امروز می دانستم که خبری در راه است. چراغ ایلم به خاموشی رفته است. 11اردیبهشت ماه 1389
این را برای تو می نویسم. تنها برای تو که آرام بگیری. بنشینی و فارغ از آنچه سالهاست برایت رخ داده،یا میدهد یا همچنان خواهد داد،مثل بچه ی آدم بخوانی ببین این طور نمی شود. سعی نکن کلاه همه چیز دانی سرت کنی . ایل به خاموشی رفته است. آفتاب اندک رمق مانده در جانمان را به یغما می برد . رودخانه خروشان ایل به آبراهه رسیده است. موریانه های تاریخ جنگل ایل را برگ به برگ به ویرانی برده اند . گاوها (افرادی از میان خودمان)اما سر به زیر ، گندم زارهای بی محصول را به چرا نشسته اند . کنار ، بنک ، کلخنگ و بادام های وحشی ، رنگ پریده ، با رخسار زرد خود در انتظار اوای ایل اند.
اری پدر دلسوزم: گردبادی ایل را بلعیده است . موریانه ها به جان ایل افتاده اند.
نظرات شما عزیزان: 26 / 9 / 1392برچسب:نامه به پدر٬محمد بهمن بیگی٬ایل قشقایی٬خاطرات ایل٬وبلاگ قشقایی, :: 17:52 :: نويسنده : سلیمان
درباره وبلاگ من از طایفه ی کشکولی بزرگ٬تیره ی دیزجانی .ایلم و به دنبال ان طایفه ام را دوست دارم و به انها افتخار می کنم.قشقایی بوده ام٬قشقایی هستم و قشقایی خواهم ماند.تحصیلات ابتدایی را در چادر عشایری گذرانده و به دنبال ان راهنمایی را در شبانه روزی شهید بهشتی شیراز و دبیرستان را در شبانه روزی شهدای عشایر کازرون در رشته ریاضی به اتمام رساندم.مقطع کارشناسی را در دانشگاه ازاد استهبان در رشته عمران گذرانده و هم اکنون در دانشگاه تحصیلات تکمیلی کرمان٬مقطع کارشناسی ارشد در گرایش مهندسی اب مشغول به تحصیل میباشم.این وبلاگ را به همراه دوستم٬محمد نادری کله لو از طایفه شش بلوکی ساخته و امید هست که ... آخرین مطالب پيوندها
|
||
|